گزاره
اگر گرگ و میش غروب باشد و در قبرستان قدم بزنی، حالی عجیب احاطهات خواهد کرد، انگار هوایی که وارد ریههایت میشود، غلیظ است. بوی خلسه و کافور ناخودآگاهت را پر میکند و دست میگذارد روی شانهات، هی به پشت سر نگاه میکنی! نظاره کردن تکه استخوانی معلق، درست در بزنگاه عدم – آنجا که معلوم نیست به دنیا میآیی یا از دنیا میروی – کاری است که کلثوم انجام میدهد. معاشرت عجیبی در جریان است و حاصل، مجلس بزمی است با بوی زوال. پوسیدن، به سوی نیستی نیست! که خود هستی را، باز میسازد. و نیستن تنها در یک لحظه و به فاصلهی یک آن با هستن تلاقی میکند، و این تلاقی اگر چه کوتاه، اما عمیق است. انگار زمان کش میآید؛ بزم برپاست، دیگر نمیدانی این، همان است که میبینی یا نه! ندانستن ناشی از اعوجاج چیزی که میبینیم نیست، حاصل فشار عمق است! کنش در معنا خودنمایی میکند نه در فرم، که در فرم حساس است، اما آنچه باعث لخته شدن ادراک میشود، صیقل بیحد آینهای است که پژواک زوال ما را در خود جای میدهد، زوال ما را بر سرمان آوار میکند، بیچراغ معجزتی. ما، دایم، بیاختیار، به پشت سر نگاه میکنیم.
آیدین خانکشی پور چهارم شهریور نود و چهار