ماده نرم

سینا برومندی

20 تیر - 6 مرداد 1399

گزاره

«کم‌کم متوجه موجود عجیبی شدم که آنجا ایستاده - شاید پیش از این که بر صندلی بنشینم آنجا ایستاده بود - دستش را به سمت من نگاه داشته بود.  موجودی بود خاکستری رنگ با شانه‌هایی پهن، به تنومندی انسانی خوش‌بنیه که بر تکه چوب سفید رنگی گره‌دار و پیچان تکیه داده بود. بر جای سرش چیزی دیده نمی‌شد مگر مره‌ای رنگ‌پریده از غبار رقیق...

فرومانده در بی‌چارگی محض هوش و حواس از کف داده بودم. تمام عذاب و شکنجه‌ای که هفته‌ها اعصاب مرا جویده بود، به ترسی مرگبار بدل شده بود و در این هیبت نمود پیدا کرده بود. غریزه‌ی دفاع از خود به من می‌گفت، هشدارم می‌داد، در گوشم فریاد می‌کشید، که اگر بتوانم چهره‌ي شبح را ببینم، از شدت ترس دیوانه خواهم شد ولی هم‌چنان همانند آهن‌ربایی قوی‌ من‌ را به خود جذب می‌کرد، چنان‌که چشم برداشتن از کره‌ی غبار برایم ناممکن بود و چشمان و بینی و دهانش را در آن می‌جستم. با وجود تمام تلاش‌هایم، نمی‌توانستم کوچک‌ترین تغییری را در گلوله‌ی غبار تشخیص دهم.

می‌توانستم انواع سرها را روی آن بدن تصور کنم، اما می‌دانستم هرکدام و همه‌ی آن‌ها زاییده‌ی خیال من هستند. در همان لحظه که خلقشان می‌کردم از میان می‌رفتند.»

 

بخشی از «گولم»، نوشته‌ی گوستاو مایرینک