گزاره
بیرون از خانه، درون
زندگی به دور از خانه و خانواده، در یک خوابگاه دخترانه تجربهای جدید و متفاوت برایمان بود که احساسات گوناگونی را درون ما ایجاد کرد.
این پروژه بازنمایی از تجربهی زیستن من در آن مکان است که با کمک دوربین ثبت شده است.
*ساعت حدودای 11 شب بود، خسته و گرسنه روی تختم دراز کشیده بودم. نه ناهار خورده بودم، نه شام. کاش میشد همین الان برمیگشتم خونه.
«لیلا سیگار داری؟»
برگشتم نگاش کردم. بالا سرم وایساده بود. پاشدم دوتا وینستون از کمد برداشتم، رفتیم پشت ساختمون 72. شبایی که از صدای دخترا و بوی غذای سوخته و بوی ادکلن و این پردهی صورتی رنگی که دور تختم کشیدم خسته میشم، یا شبایی که دوست دارم از خوابگاه فرار کنم ولی جایی رو ندارم برم، میرم اونجا تاریک و خلوت. ی گوشه، کنار ی درخت که نمیدونم کاج بود یا توت روی چمنا نشستیم. کبریتو کشید روشن شد، دودوی چشماشو دیدم. اول سیگار منو روشن کرد، بعدشم سیگار خودشو. سیگاری نیستیم، فقط چسدود کردیم. توی تاریکی صورتشو درست نمیتونستم ببینم، ی تاپ مشکی تنش بود و موهای مشکی بلندشو محکم از پشت بسته بود. راجع به سیگار و اینکه بلد نیستیم بکشیم و اینکه چیکار کنیم کسی نبینه حرف زدیم. بعد چند دقیقه ساکت شدیم. سیگار تموم شد. من خسته بودم، اون پریشون. تهسیگارا رو توی قوطی کبریت جا داد و کبریت توی ی دستش مشت کرد و با دست دیگش شروع کرد آرومآروم تنهي درخت لمس کرد. به ناخنهای بلند صورتیش نگا کردم، به تنهی زبر درخت. احتمالا درخت توت بود. زل زدم بهش. نگام نمیکرد. بهش میگم چته، چیزی نمیگه. دستش هنوز روی تنهی درخته.
دوباره میگم: «بگو دیگه چی شده آخه؟ با حامد دعوات شده؟»
میگه: «نه، ولی ی کاری کردم دلشوره دارم، مامانم و بابام بفهمن خجالت میکشم.»
میگم: «چی کار کردی مگه؟»
میگه: «من و حامد صیغه کردیم.»
توی تاریکی فقط نگاش میکنم. هیچی به ذهنم نمیرسه بهش بگم، چی بگم؟
*روی تختم دراز کشیدم و دارم به صفحهی لپتاپ نگا میکنم، صفحه سفیده. منتظرم ساعت 1 بشه آف بشم و از این اتاق بزنم بیرون. خم میشم کتاب «نیمهی تاریک ماه» گلشیری رو که کنار تختم افتاده روی زمین بردارم. ولی نه، حوصله ندارم. اتاق ساکته. زهرا و فاطمه نیستن. زینب رفته توی سالن با مامانش حرف بزنه، زیاد به مامانش زنگ میزنه وبرعکس من، کلی حرف داره که به مامانش بگه. حنانه دراز کشیده روی تخت و ملافهی آبیرنگشو کشیده تا زیر گردنش و داره گوشیشو با دقت نگا میکنه. شاید داره فیلم میبینه. زیاد نمیشنامش، تازه دو هفتهاس که اومده اتاق 210. قدش بلنده و موهاش پسرونس، زیاد حرف نمیزنه. کاش ی نفر بود باهاش حرف میزدم، بهش میگفتم از همه چیز، از این همه بیقراری و بیحوصلگی. نه ولش کن، حوصلهی حرف زدن ندارم. کاش، کاش الان کنار دریا بودم روبروی اون سیاهی بیانتها وایمیستادم و نگاش میکردم، انقدر نگاش میکردم تا توش غرق میشدم. صدای موجها رو میتونم بشنوم. کاش میشد همین الان پاشم برم. زهرا در رو باز میکنه و میاد تو، صورتش قرمزه و داره نفسنفس میزنه و کپ سرمهای سرشه. آخه کی ساعت 1 نصف شب با کلاه ورزشی میدوئه؟ بدون هیچ حرفی وسایل حمومشو میریزه تو تشت سفید و میره حموم. من دوباره ی نگا به ساعت لپتاپ میندازم، 12:5۰. خم میشم کتاب نیمهی تاریک ماهو بردارم. این دفعه دیگه برش میدارم و شروع میکنم به خوندن. «عقربهها رو میگفت، اون سرخه رو میگفت که همهاش میگشت، تندتر از اونای دیگه. حالا ساعتش کجاست؟ با بابابزرگ خاکش کردن؟ تو که نمیدونی همهاش بیا برو، برو اون طرف، بیا این طرف، خیلی نری و بیای که سرم گیج بره....» پا میشم کتونیهامو میپوشم و میرم که بدوئم.
*روی تاب نشستمو دارم تاب میخورم. صدای جرجر زنجیر تاب اذیتکنندهاس. سرمو میگیرم بالا با اخم بهش میگم کاش ساکت شی. آسمونو میبینم سیاه سیاه. پامو میزنم زمین تا بالاتر برم. روبروم دیواره. باد سایهی درخت روی دیوار رو تکون میده. سایه رو نگا میکنم، تاب میخورم. روی پلهی پارکینگ کنار کوله و ساکم نشستم. خیلی گرمه، سرم پایینه و با ناخن رنگ لاک رو پاک میکنم. حالت تهوع دارم. ی ساعت دیگه باید سوار قطار بشم. چمه؟ نمیدونم، هربار که میخوام برم همینطوری میشم. صدای مامانم از تو خونه میاد که میگه پس اون مانتو بلندت کو؟ پیداش نمیکنه، میگه اونو بپوش. من هیچی نمیگم. مانتو بلند همینجا روی پلهاس، کنار لباسایی که از روی بند جمع کردم. میگم نمیدونم، از کنارم رد میشه، دستاشو میگیره به نردههای کنار پله آرومآروم میره بالا. بازم چیزی نمیگم. میرم سراغ اون یکی دستم. پیداش نمیکنه، میاد پایین تو چشمام نگا میکنه و با گله میگه خیلی عوض شدی. مامانم اهل گله کردن نبود. گریم میگیره، میخوام بگم حالت تهوع دارم، گوربابای هرچی مانتوی بلنده. چیزی نمیگم، فقط نگاش میکنم. صدای اذان میاد. پامو زمین میزنم، اینبار محکمتر، میخوام برم بالاتر. باد هنوزم سایه رو تکون میده. صدای جرجر تاب بلندتر میشه، کشدارتر میشه. مانتو سیاه رو نگا میکنم. رنگ ناخونام تموم میشه، نگاشون میکنم، چیز خوبی نشدن. گوشی رو درمیارم ساعتشو نگا میکنم، ساعت1.30 ظهره، 35 دقیقهی دیگه قطار حرکت میکنه. پا میشم کولهمو میندازم پشتم، ساکمو میگیرم دستم. مامانم نیست. چرا نمیاد؟ همیشه تا بیرون در میومد دنبالم. بلند میگم دارم میرم. بازم نمیاد. با کفش میرم تا دم در. نماز اولشو خونده، چادر سرشه، داره یکییکی دونههای سفید تسبیحش رو میندازه. خم میشم نگاش میکنم، صورتشو میگیره اونور نگام نمیکنه. مامانم اهل قهر کردن نبود. میگم دارم میرم. نگا نمیکنه. باز همونجا سرپا وایمیسم، نمیتونم تکون بخورم، حالت تهوع دارم. کاش دیگه نرم.
*باد داره شاخههای درختا رو تکون میده. سرده، نه پاییزه، نه زمستون. پشت ساختمون 7۰ اون گوشه که نور هیچ چراغی روشنش نمیکنه، طاقباز روی آسفالت دراز کشیدم، به صدای باد گوش میدم، به حرکت برگا نگا میکنم. توی سیاهی آسمون دارن میلرزن. چند نفرآهنگ تولدت مبارک میخونن، تولد تولد تولدت مباارک.... صداشون میپیچه توی باد، صداشون مدام کموزیاد میشه. مامانم امسال میشه 64 ساله، اگه ی روز نباشه چی؟ سرده، تکون نمیخورم.... همیشه صبحها کنار در حیاط میشینه، روسریشو از پشت گردنش رد میکنه بالای سرش گره میزنه، موهای خاکستری و صافش از گوشه روسری میزنن بیرون. قرآن سفیدو میزاره رو پاهاش و شمردهشمرده قرآن میخونه. منم همیشه با دقت نگاش میکنم، به دستاش، به نیمرخش، به موهاش، به گردنش، به صدای آرومش گوش میدم. به خودم میگم یادت نره... بعدش میگم همیشه همینجاس، همیشه هست، قول میدم.
برگا هنوز میلرزن. پوست دستم دیگه سردی و زبری آسفالتو حس نمیکنه.... هنوز هست همونجا، قول میدم.... تکون نمیخورم. صدای کشیده شدن دمپایی روی آسفالتو میشنوم. جشنشون هنوزم ادامه داره، دست میزنن، دست میزنن، یکی جیغ میکشه. باد صدای جیغو میاره توی برگا میچرخونه، هم میبینمش هم میشنومش. احتمالا بچههای اتاق بغلیان، عصری که دوربین به گردن از در اتاق میومدم بیرون، دختر اتاق بغلی تا دوربینمو دید با ی لبخند بزرگ گفت: «میشه بیای از تولد سارا عکاسی کنی؟ میخوایم سورپرایزش کنیم.» ی حوله صورتی سرشه و چشماشم قرمزه. با خودم فک میکنم سارا کدوم بود. یادم نمیاد، به دختره نگاه میکنم... اسمش یادم نمیاد. از خالش میشناسمش، بالای گونهی سمت راستش، درست زیر چشمش ی خال بزرگ داره دقیقا اندازهی اثر انگشت، سیاه نیست سبزه. نگاش میکنم، ی لبخند کجکی نصفونیمه روی لبام میشینه. میگم اگه تونستم حتما میام....
چشمامو میبندم، سیاه سیاه میشه. هنوز صدای بادو میشنوم. صداشون نمیاد، انگار جشن تولد تموم شده. کاش بشه همینجا خوابید.
*سالن روشن روشنه. هرازگاهی ی صدای خنده از یکی از اتاقا بلند میشه. با تشت پر از لباس کثیف پلهها رو آرومآروم پایین میرم. صدای ساز میاد، صدای سنتوره، حتما ماراله، شبا همیشه تمرین میکنه. بعضی وقتا صدای سازش حتی تا طبقه اول هم میاد. اتاق تمرین زیرزمینه روبروی حمامها، ی اتاق بزرگ که همیشه بوی نا میده، دوتا صندلی داره با ی تخت. خودمو توی سیاهی پنجره پاگرد میبینم، رد میشم. ی دختر با تاپ سفید روی آخرین پله نشسته، موهاش بلنده و بور، با ی نفر آروم تصویری حرف میزنه. همینطور که رد میشم سرمو خم میکنم تا صفحه گوشیشو ببینم، دوست دارم ببینم با کی حرف میزنه. میرسم طبقه اول، هنوز صدای سنتور میاد، نمیدونم کدوم گوشهاس که انقدر پر از شکایتو حرفهای نگفتهاس، شاید چکاوک باشه. با ضربآهنگ از پلهها پایین میرم و هرچقد پایینتر میرم صدا بیشتر میشه. دوباره خودمو توی سیاهی پنجرهی پاگرد میبینم، رد میشم. به پاگرد زیرزمین که میرسم، بوی حموم و بوی شامپو میزنه توی صورتم. صدای شرشر آب میاد و یکی که داره با آهنگی که پلی کرده با تمام احساسش همخونی میکنه. میرم روبروی اتاق تمرین و تکیه میدم به دیوار. فک کنم نوروز صبا باشه، پوست دستم مورمور شده، استاد آقایی گفته حزنانگیزترین گوشهاس. دلم نمیخواد سنتور یاد بگیرم، فقط دوست دارم بشنوم اونم از پشت در.
*اولین بار بشرا رو توی محوطه دیدم، ی پیراهن آبی بلند پوشیده بود. ازش عکاسی کردم شمارمو گرفت گفت دانشجوی تئاتره .
بهم میگه: «میشه برای عکاسی و فیلمبردای تئاتری که داره تمرین میکنه برم.» میگه: «میخوام بذارم رو یوتیوب به عنوان نمونه کار.» سرمو تکون میدم و میگم: «آره حتما میام.»
میگه: «از این دانشگاه بدم میاد، کاش زودتر تموم بشه.» دوباره میگه: «کار ما ی طوری که باید نمونه کارمونو روی یوتیوب ببینن، اینطوری فقط دیده میشه....» میگه: «اصلا میتونیم اسم تو رو هم به عنوان عکاس توی پوستر تئاترمون بذاریم.»
نگاش میکنم، نه دلم نمیخواد، ولی چیزی نمیگم.
میگم: «اسم تئاترتون چیه؟»
میگه: «عروسی خون».
توی صف طولانی غذا، بشقاببهدست اینا رو بهم میگه. موهای بشری رنگ آتیشه، ابروهاشم همون رنگه، خیلی نازکه مثل اینکه ی نقاش دهه 70 ژاپنی ابروهاشو کشیده. نمیدونم کجاییه، ولی ی لهجهي خاصی داره. توی کلاس هیچکسی ازش خوشش نمیومده و ی جورایی طرد شده. کلاس بوده، نمیدونم چرا، ی روز ی آگهی ترحیم برا خودش درست کرده و روی صفحه مجازیش گذاشته... اینا رو مارال بهم میگه که ساناز بهش گفته، همکلاسی بشرا، هماتاقی قبلی مارال. توی دستشویی وقتی که دارم دستامو میشورم اینا رو بهم میگه.
از توی آینهی شورهبستهی دستشویی با تعجب به مارال میگم: «چی؟ چرا؟ بعدش چی شده؟»
میگه: «نمیدونم.»
از اون روز که این حرفو شنیدم هردفعه که میبینمش هی میخوام بگم میشه آگهی ترحیمتو ببینم، ولی روم نمیشه. کاش خودش بیاره نشونم بده.
*توی بالکن اتاق کنار حولهپهنکن پر از لباس، پابرهنه با مارال داریم حباببازی میکنیم. عصری که رفته بودم بازار حبابساز خریدم. فوت میکنم توی حبابساز، میدمش به مارال با لباسش سر حبابسازو پاک میکنه، میزنه توی مایع و فوت میکنه. ی پیراهن بلند مشکی با گلای آبی پوشیده و موهاشو گوجهای بسته، خیلی بهش میاد. خیلی لاغر شده، هر دفعه اینو بهش میگم ناراحت میشه، میگه دیگه نگو بهم، خودم میدونم. حبابهای کوچیک خیلی زودتر از اونی که از دیدنشون سیر بشیم میترکن. هردوتامون دستامونو تکیه دادیم به دیوار بالکن و داریم روبرومونو نگا میکنیم، به آسمون سیاه بدون ستاره و رقصیدن درختا تو تاریکی. صدای جرجر تاب با صدای ابی که از اتاق بغلی میاد قاطی شده، «ستارههای سربی، فانوسکای...». مارال برمیگرده نگام میکنه، حبابساز هنوز توی دستشه.
آروم اما با خنده میگه: «بچه که بودم مامانم ی بادبادک برام درست کرد، ی بادبادک بزرگ و قشنگ، قشنگترین بادبادکی که توی دنیا دیدم، خیلی دوستش داشتم.»
موهامو که ریخته توی صورتم از دو طرف میذارم پشت گوشم. برمیگردم نگاش میکنم و ازش میپرسم: «باهاش بازی میکردی؟»
با خنده میگه: «انقدر قشنگ بود که اوج نمیگرفت. خیلی بچه که بودم در بند ظواهر بودم، به کار اصلیش توجه نداشتم. مهم این بود که قشنگ بود.»
لحنش انقدر مسخرهاس که توی بالکن از خنده ریسه میرم. اتاقبغلیا در بالکنو میبندن، پرده رو هم میکشن. ساکت میشیم. حبابسازو میگیرم، صدای ابی دیگه نمیاد، میاد ولی اگه خیلی دقت کنی میتونی بشنوی. فوت میکنم، چقد زود میترکن. حبابسازو میدم به مارال. نگاش میکنم، مامانش ی مدتی میشه که ازدواج کرده اومده تهران، اوایل همین ترم که اومدیم خوابگاه بهم گفت. همون موقع ازش پرسیدم ناراحتی، گفت نه، دوست نداشتم به خاطر من ازدواج نکنه، الان بهتره. دروغ نمیگه، ولی خب میدونم که تابستون بشه دیگه نه میتونه بره و نه میخواد که بره خونه مامانش و شوهر مادرش. نه میتونه و نه میخواد که بره اصفهان خونهشون، پیش آقاجون وعزیزش.
- لیلا فغانی دلشاد